پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۶ ق.ظ
شعر
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم !
۹۶/۱۲/۱۰